نویسه جدید وبلاگ

متن نویسه...

گفتم خسته ام!

گفتی هرگز از رحمت خدا نا امید مباشیذ."زمر.53"

گفتم کسی را ندارم!

گفتی از رگ گردن به تو نزدیک ترم."ق.16"

گفتم ولی انگار من را فرا موش کردی !

گفتی مرا یاد کنید تاشما را یاد منم "بقره .152"

گفتم تا چه زمانی با ید صبر کرد؟!

گفتی و تو چه می دانی؟شاید آن ساعت بسیار نزدیک باشد "احزاب 163"

گفتم دلم گرفته!

باید به فضل و رحمت خدا شادمان شوید."یونس 58"

بیایید قرآن را دوباره بخوانید.






نویسه جدید وبلاگ

 

شوخی با داستان های دوران دبستان

گاو ماما می کرد

گوسفند بع بع می کرد

سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدنند حسنک کجایی؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیاکده بود .حسنک مدت های زیادی است که دیگر به خانه نمی یاد .آخراو به شهر رفته ودرآنجا شلوار جین و تیشرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذادادن به حیوانات ،جلوی اینه به مو هایش ژل می زند . موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست.چون او مو های خود را گلت کرده است.

چند روز پیش که حسنک با کبرا چت می کرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است . کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند. .چون او با پتروس چت می کرد .پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد .پتروس دید که سد سوراخ سده اما انگشت او درد می کرد.چون زیاد چت کرده بود او نمی دانست سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند .پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه زیر ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست که لباسش را در بیاورد. ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت برای همین قطار به سنگ ها بخورد کرد ومنفجر شد کبری و مسافران قطار مردند.اما ریز علی بدون توجه به خانه رفت .خانه مثل همیشه سوت و کور بود الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریز علی مهمان نا خوانده ندارد .او حتی مهمان خوانده هم ندارد . او پول ندارد که شکم مهمان هارا سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد .او کلاس بالایی دارد. او فامیل های پولدار دارد.آخرین باری که گوشت قرمز خرید قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت اما او از چوپانردوغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان درغگو گله ندارد  چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

 






نویسه جدید وبلاگ

متن نویسه...

به نام خدا

روزی لقمان به پسرش گفت :امروز مبه تو سه پند می دهم که کامروا شوی

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذا را بخوری

دوم اینکه در بهترین بستر و رخت خواب جهان بخوابی

سوم اینکه در بهترین کاخ و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت:ای پدر!ما یک ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چه طور من می توانم این کار هارو انجام دهم.

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که  می خوری طعم بهترین غذای جهان را می خوری.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه ی جهان مال توست.






گزارش تخلف
بعدی